تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم. وقتی میرفتم کلاس ، زینب رو میسپردم دست مادرم و میرفتم. یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست. شستم خبردار شد که علی به خاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینبو تنها بذاری؟ گفتم: توقع داری دست از کارو زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟ تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ، با نرمی و لطافت خاصی گفت: رسالت اصلی تو تربیت زینبه . سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد  شهید علی بینا