سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان

ویرایش
نویسندگان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 78217
تعداد کل یاد داشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/2/6    ساعت : 12:11 ع
درباره
فاطمی[866]

اینجا قرارمان باشهداست، قرارمان زنده نگهداشتن یاد شهداست، به امید ادامه دادن راهشان،اگر دلتان بارانی شد برای ما هم دعا کنید
ویرایش
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
امکانات دیگر
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس

مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت:
- دانش آموزی؟
- بله.
- می خواهی از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتاب هایش را ریخت روی میز و گفت: «نخیر! اونجا درسم رو می خونم». بعد هم کارنامه اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.






      

بعضی وقت ها سجده هایش خیلی طولانی می شد؛بهش می گفتیم«چرا این کار رو می کنی؟»
می گفت:«چرا علما می تونن عارفانه نماز بخونن،وما نتونیم؟»

(شهیده مریم فرهانیان)






      

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....
«شهید ماشاءالله رشیدی »






      

 هوا خیلی سرد بود.صبح زود رفتم نون بگیرم.تا اومدم از خونه برم بیرون
دیدم پسرم توی کوچه خوابیده.بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم.گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین.ممکنه با در زدن من هُل کنین.واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم،پشت در خوابیدم که صبح بشه...
راوی: مادر شهید خوانساری






      

 ریاضیش خیلی خوب بود . شب ها بچه ها را جمع می کرد کنار میدان سرپولک ؛پشت مسجد به شان ریاضی درس می داد. زیر تیر چراغ برق.
شهید مصطفی چمران






      

روز سوم عملیات بود. حاجی هم می رفت خط و برمی گشت. آن روز، نماز ظهر را به او اقتدا کردیم. سر نماز عصر، یک حاج آقای روحانی آمد. به اصرار حاجی، نماز عصر را ایشان خواند.مسئله ی دوم حاج آقا تمام نشده، حاجی غش کرد و افتاد زمین. ضعف کرده بود و نمی توانست روی پا بایستد.سرم به دستش بود و مجبوری، گوشه ی سنگر نشسته بود. با دست دیگر بی سیم را گرفته بود و با بچه ها صحبت می کرد؛ خبر می گرفت و راهنمائی می کرد. این جا هم ول کن نبود.
شهید همت






      

«اعزام سپاه محمد(ص) بود و طبق معمول داشتم عکس می گرفتم.
گفت: «اخوی! یک عکس هم از ما بگیر»
گفتم: «اگه عکست را بگیرم شهید می شوی ها!»
خندید و آماده شد. عکسش را گرفتم .
!اسمش «محمدحسن برجعلی» بود و در همان اعزام هم شهید شد.






      

رتبه ای اول دانشگاه تورنتوی کانادا رو به دست آورده بود.وقتی درسش تموم شد اومد ایران تصمیم گرفت برود جبهه
گفتم: شما تازه ازدواج کردی ، یه مدت بمون و نرو جبهه
گفت: نه مادر! من پول این مملکت رو توی کانادا خرج کردم تا درسم تمام شده.وظیفه ی شرعی ام اینه که برم جبهه و به اسلام و مردم خدمت کنم...
مهندس شهید حسن آقاسی زاده






      

شهید احمد کشوری عاشق امام بود.بعد از انقلاب برا امام کسالت قلبی پیش اومد
احمد توی سفر بود که اینو شنید توی مسیر وقتی خبر رو شنید از ناراحتی ماشین رو نگه داشت شروع کرد به گریه کردن
می گفت: خدایا از عمر ما بکاه و به عمر امام خمینی بیفزا..وقتی رسید تهران رفت بیمارستان بهشون گفت آماده ام قلبم رو به امام هدبه کنم ...
شهید احمد کشوری






      

به قد و قواره اش نمی آمد در مورد ازدواج بگوید.اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد!
گفتم:زود است بگذار جنگ تمام شود خودمان آستین بالا میزنیم.گفت:نه پیامبر فرموده ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم باید!!!!
همین ها را گفت در سن نوزده سالگی زنش دادیم!!!گفتیم:حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟گفت:عفیف باشد و باحجاب
شهید حسین زارع کاریزی






      
<      1   2   3   4   5   >>   >




+ وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک

+ بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت،‌ حالم بد شد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.

+ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

+ او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی* منبع : منبع : سایت آوینی

+ تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

+ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم.

+ عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.

+ ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین منبع : کتاب زین الدین

+ یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی

+ «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور