پيام
+
ده ماه بود ازش خبري نداشتيم. مادرش مي گفت« خرازي ! پاشو برو ببين چي شداين بچه ؟ زنده است ؟ مرده اسس؟» مي گفتم«کجا برم دنبالش آخه ؟ کاروزندگي دارم خانوم. جبهه که يه وجب دو وجب نيس .از کجا پيداش کنم؟» رفته بوديم نماز جمعه . حاج آقا آخر خطبه ها گفت حسين خرازي را دعا کنيد .آمدم خانه . به مادرش گفتم.گفت« حسين مارو مي گفت؟ » گفتم « چي شده که امام جمعه هم مي شناسدش؟» نمي دانستيم فرماده لشکر اصفهان است.
*ابرار*
92/11/5
جرات
واو
قافيه باران
:(
در پناه تو
چه آدمايي بودن ...:'(