پيام
+
براي حمام نيروها بايد چوب مي آورديم و هيزم مي شکستيم و آتش درست مي کرديم
اما اينها کار ما بود ، نه فرمانده اي که يک دست بيشتر نداشت
قبل از نماز صبح بود که با صداي تيشه و شکستن چوب از خواب پريدم
رفتم سراغ حمام
توي تاريکي فقط سياهي يه نفر رو ديدم که با يک دست و به کمک پاهاش هيزم مي شکست
نزديک که شدم ديدم فرمانده مونه
عليرضااحساني نيا
92/11/5
قرار عاشقي
با تعجب پرسيدم: حاج رضا مگه سنگر فرماندهي حمام نداره؟
نگاهي کرد و گفت: من نمي خواهم حمام بروم ، براي راحتي بچه ها اين کار رو مي کنم ...
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد رضا حبيب اللهي