پيام
+
حسين موتور رو مي راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط تپه هاي زليجان ايستاد.پرسيدم: چي شد؟ چرا ايستادي؟پياده شد و گفت: تو بشين جلو و رانندگي کن.گفتم: چرا؟گفت: احساس مي کنم دچار غرور شده ام.تعجب کردم، وسط دشت و تپه هاي زليجان، چطور چنين احساسي پيدا کرده بود؟!
وقتي ازش پرسيدم، يعني چجوري شد که اينجوري شدي؟!گفت: به تپه قبلي که رسيديم،
*ابرار*
92/11/26
قرار عاشقي
کمي گاز دادم و از موتور سواري خودم لذت بردم. معلوم مي شه دچار هواي نفس شدم، در حالي که واسه خاطر خدا سوار موتور شديم.از اون به بعد تا مدتها سوار موتور نمي شد.(شهيد غلامحسين خزائي)
❀حرف دل
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عجِّل فَرَجَهُم