پيام
+
وقتي رسيدم دستشويي ، ديدم آفتابه ها خالي اند. براي آب کردنشون بايد تا هور مي رفتم. خيلي راهش طولاني بود و زورم آمد تا آنجا بروم. يک بسيجي آن اطراف بود. بهش گفتم : «دستت درد نکنه ، اين آفتابه رو آب مي کني؟» بي چون و چرا قبول کرد. رفت و آب آورد.
❀حرف دل
92/11/30
قرار عاشقي
ديدم آب آفتابه کثيفه. گفتم : «برادر جان! اگه صد متر بالاتر آب بر مي داشتي ، تميزتر بود» دوباره آفتابه را برداشت و رفت و آب تميز آورد. بعدها اين بسيجي مخلص رو شناختم. مهدي زين الدين بود. فرمانده لشکر...
❀حرف دل
*اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَ عجِّل فَرَجَهُم*