پيام
+
توي سنگر هر کس مسئول کاري بود. يک بار خمپاره اي آمد و خود کنار سنگر. به خودمان که آمديم ، ديديم رسول پاي راستش را با چفيه بسته است. نمي توانست درست و حسابي راه برود. از آن به بعد کارهاي رسول را هم بقيه بچه ها انجام مي دادند. کم کم بچه ها بهش شک کردند. يک شب چفيه را از پاي راستش باز کردند و بستند به پاي چپش.
* کميل *
93/8/7
قرار عاشقي
صبح بلند شد ؛ راه که افتاد ، پاي چپش مي لنگيد! سنگر از خنده ي بچه ها رفته بود روي هوا! تا مي خورد زدندش و مجبورش کردند تا يک هفته کارهاي سنگر را انجام بدهد. خيلي شوخ بود. هميشه به بچه ها روحيه ميداد. اصلا بدون رسول خوش نمي گذشت. *شهيد رسول خالقي*
عقيل صالح
خدا رحمتش کنه