شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ يک روز با عباس سوار موتورسيکلت بوديم. تا مقصد چند کيلومتري مانده بود. يکدفعه عباس گفت: دايي نگه دار! متوجه پيرمردي شدم که با پاي پياده تو مسير مي رفت.عباس پياده شد ، از پيرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پيرمرد، به من گفت: دايي جان شما ايشان را برسون من خودم بقيه راه رو ميام پيرمرد را گذاشتم جايي که مي خواست بره.
هنوز چند متري دور نشده بودم که ديدم عباس دوان دوان رسيد نگو براي آنکه من به زحمت نيفتم،همه مسير را دويده بود. * شهيد عباس بابايي*
عطر ظهور
خيلي زيبا بود
قرار عاشقي
رتبه 0
0 برگزیده
866 دوست
محفلهای عمومی يا خصوصی جهت فعاليت متمرکز روی موضوعی خاص.
گروه های عضو
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله اسفند ماه
vertical_align_top