پيام
+
سياهي شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بي صدا پشت سر هم به ترتيب وارد آب مي شدند. هرکس گوشه اي از طناب را در دست داشت. گاه گاهي نور منورها سطح آب را روشن مي کرد و هر از گاهي صداي خمپاره هاي سرگردان به گوش مي رسيد. 30 متر به ساحل اروند يکي از نيروها تکان خورد. خواست فرياد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چيزي زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازير شد،
208787-دختر بهار
93/8/26
قرار عاشقي
اشک از چشمان جوان سرازير شد، چشم هايش را به ما دوخت و در حالي که با حسرت به ما مي نگريست، گوشه ي طناب را رها کرد و در آب ناپديد شد. از مرد پرسيدم: «چه چيزي به او گفتي؟» با تأمل گفت: «گفتم نبايد کوچک ترين صدايي بکنيم وگرنه عمليات لو مي رود، اون وقت مي دوني جون چند نفر... عمليات نبايد لو بره» تمام بدنم مي لرزيد، جوان در ميان موج خروشان اروند به پيش مي رفت.
منبع : سايت صبح - راوي: آقاي جابري