فاطمي - پيام‌هاي ارسالي ?RSS=0 فاطمي - پيام‌هاي ارسالي fa ParsiBlog.com RSS Generator Sat, 27 Apr 2024 15:33:50 GMT فاطمي شهيد محمد زمان ولي پور http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9314762/ <A href='http://gharareasheghi.ParsiBlog.com/Posts/84/' class=gl ls="http://gharareasheghi.ParsiBlog.com/Posts/84/"><span class="mb">شهيد محمد زمان ولي پور</span></A><br ms1="http://s6.picofile.com/file/8190064550/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF.jpg"><div class='w3-display-container'><img src='http://s6.picofile.com/file/8190064550/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF.jpg' class='mediaImg w3-center w3-text-theme w3-small' onload='Img(event);' onerror='Img(event);'><div class='w3-display-bottomright w3-theme pointer' style='padding: 0 9px;display:none;''><i class='fa fa-search-plus'></i></div></div> Sun, 24 May 2015 13:39:00 GMT وقتي محمد شکري شهيد شد، هنگام دفنش، سيد احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اينکه چهلمت برسه، ميام پيشت! » او گفته بود که من شنبه شهيد مي شوم و دوشنبه جنازه ام را مي آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکري آوردند. *شهيد سيد احمد پلارک* منبع : خاطره اي از زندگي شهيد سيد احمد پلارک منبع: کتاب پلارک http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9304777/ <span class="mb">وقتي محمد شکري شهيد شد، هنگام دفنش، سيد احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اينکه چهلمت برسه، ميام پيشت! » او گفته بود که من شنبه شهيد مي شوم و دوشنبه جنازه ام را مي آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکري آوردند. *شهيد سيد احمد پلارک* منبع : خاطره اي از زندگي شهيد سيد احمد پلارک منبع: کتاب پلارک</span> Tue, 19 May 2015 21:32:00 GMT او با بيش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد... *شهيد علي اكبر شيرودي* منبع : منبع : سايت آويني http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251313/ <span class="mb">او با بيش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد... *شهيد علي اكبر شيرودي* منبع : منبع : سايت آويني</span> Mon, 13 Apr 2015 19:30:00 GMT تانک هاي عراقي داشتند بچه ها را محاصره مي کردند. وضع آن قدر خراب بود که نيروها به جاي فرمانده لشکر مستقيما به حسن بي سيم مي زدند.حسن به فرماندشون گفت: همين الان راه مي افتي، ميري طرف نيروهات ، يا شهيد مي شي يا با اونا برمي گردي. خيلي تند و محکم مي گفت: اگه نري باهات برخورد مي کنم . به همه ي فرماده ها هم مي گي آرپي جي بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده اي که نيروهاش نباشن نمي خوام. http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251312/ <span class="mb">تانک هاي عراقي داشتند بچه ها را محاصره مي کردند. وضع آن قدر خراب بود که نيروها به جاي فرمانده لشکر مستقيما به حسن بي سيم مي زدند.حسن به فرماندشون گفت: همين الان راه مي افتي، ميري طرف نيروهات ، يا شهيد مي شي يا با اونا برمي گردي. خيلي تند و محکم مي گفت: اگه نري باهات برخورد مي کنم . به همه ي فرماده ها هم مي گي آرپي جي بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده اي که نيروهاش نباشن نمي خوام.</span> Mon, 13 Apr 2015 19:29:00 GMT بابايي،‌اگه پسر خوبي باشي،‌ امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،‌ من همه‌ش توي منطقه نگرانم. تا اين را گفت،‌ حالم بد شد. دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيش‌تر از من بي‌تابي مي‌كرد. مصطفي كه به دنيا آمد،‌ شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون. http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251320/ <span class="mb">بابايي،‌اگه پسر خوبي باشي،‌ امشب به دنيا مي‌آي. وگرنه،‌ من همه‌ش توي منطقه نگرانم. تا اين را گفت،‌ حالم بد شد. دكمه‌هاي لباسش را يكي در ميان بست. مهدي را به يكي از همسايه‌ها سپرد و رفتيم بيمارستان. توي راه بيش‌تر از من بي‌تابي مي‌كرد. مصطفي كه به دنيا آمد،‌ شبانه از بيمارستان آمدم خانه. دلم نيامد حالا كه ابراهيم يك شب خانه است، بيمارستان بمانم. از اتاق آمد بيرون.</span> Mon, 13 Apr 2015 19:33:00 GMT زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار. اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم. http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251310/ <span class="mb">زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. مي‌گفت ديگر برنمي‌گردد سر كار، به آن ميوه‌فروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد. ابراهيم بيدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتي آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر كار. اوستا مي‌گفت «صد بار اين بچه را امتحان كردم؛‌ پول زير شيشه‌ي ميز گذاشتم،‌توي دخل دم دست گذاشتم.</span> Mon, 13 Apr 2015 19:25:00 GMT عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. *شهيد حميد باقرى* بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره اي كنارش خورد و به شهادت رسيد. http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251307/ <span class="mb">عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. *شهيد حميد باقرى* بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره اي كنارش خورد و به شهادت رسيد.</span> Mon, 13 Apr 2015 19:21:00 GMT چند تا از بچه ها، كنار آب جمع شده بودند. يكيشان، براى تفريح; تيراندازى مى كرد توى آب. زين الدين سر رسيد و گفت «اين تيرها، بيت الماله. حرومش نكنين.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زين الدين كه رفت، صادقى آمد و پرسيد «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى كى رو هُل دادى اخوى؟» دويده بود دنبالش براى عذرخواهى كه جوابش را داده بود «مهم نيس. من فقط نهي از منکر كردم. گوش كردن و نكردنش ديگه با خودته.» http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9251316/ <span class="mb">چند تا از بچه ها، كنار آب جمع شده بودند. يكيشان، براى تفريح; تيراندازى مى كرد توى آب. زين الدين سر رسيد و گفت «اين تيرها، بيت الماله. حرومش نكنين.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زين الدين كه رفت، صادقى آمد و پرسيد «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى كى رو هُل دادى اخوى؟» دويده بود دنبالش براى عذرخواهى كه جوابش را داده بود «مهم نيس. من فقط نهي از منکر كردم. گوش كردن و نكردنش ديگه با خودته.»</span> Mon, 13 Apr 2015 19:32:00 GMT ظرف هاي شام، دو تا بشقاب و ليوان بود و يک قابلمه. رفتم سر ظرف شويي. گفت«انتخاب کن. يا تو بشور من آب بکشم، يا من مي شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچي که هس. انتخاب کن.» شهيد مهدي زين الدين منبع : کتاب زين الدين http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9022923/ <span class="mb">ظرف هاي شام، دو تا بشقاب و ليوان بود و يک قابلمه. رفتم سر ظرف شويي. گفت«انتخاب کن. يا تو بشور من آب بکشم، يا من مي شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچي که هس. انتخاب کن.» شهيد مهدي زين الدين منبع : کتاب زين الدين</span> Mon, 01 Dec 2014 10:53:00 GMT «اقا مصطفي ! شما فرمان ده اي، نبايد بري جلو. خطر داره .» عصباني شد.اخمهايش را کرد توي هم.بلند شد و رفت. يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر تا نوک پايش خاکي بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفي از پايين تپه نگاهش مي گرد.خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين.ميگفت « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته اومده اين جا.» شهيد مصطفي رداني پور http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9022921/ <span class="mb">«اقا مصطفي ! شما فرمان ده اي، نبايد بري جلو. خطر داره .» عصباني شد.اخمهايش را کرد توي هم.بلند شد و رفت. يکي از بچه ها از بالاي تپه مي آمد پايين . هنوز ريشش در نيامده بود از فرق سر تا نوک پايش خاکي بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفي از پايين تپه نگاهش مي گرد.خجالت مي کشيد ، سرش را انداخته بود پايين.ميگفت « فرمانده کيه ؟ فرمانده اينه که همه ي جووني و زندگيش رو برداشته اومده اين جا.» شهيد مصطفي رداني پور</span> Mon, 01 Dec 2014 10:52:00 GMT يك سنگر با سقف كوتاه داشتيم . لطيفه ما در اين سنگر اين بود كه مواظب باش موقعى كه از ركوع بر مى خيزى آخ نگويى كه نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف كوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خوانديم و ممكن بود در اثر درد گرفتن كمر هنگام برخاستن بگوييم آخ كمرم منبع : نماز عشق - راوي: علي اکبر قاسمي http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9022924/ <span class="mb">يك سنگر با سقف كوتاه داشتيم . لطيفه ما در اين سنگر اين بود كه مواظب باش موقعى كه از ركوع بر مى خيزى آخ نگويى كه نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف كوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خوانديم و ممكن بود در اثر درد گرفتن كمر هنگام برخاستن بگوييم آخ كمرم منبع : نماز عشق - راوي: علي اکبر قاسمي</span> Mon, 01 Dec 2014 10:53:00 GMT خدايا فرق است ميان آنچه من براي خود مي خواهم و آنچه تو براي من مي خواهي آنچه من مي خواهم منفعت است آنچه تو مي خواهي مصلحت چه بسيار خواسته ها که به نفع ما بود نه به مصلحت ما و ما همچنان براي بدست آوردنش پافشاري مي کرديم خدايا آنچه به مصلحت ماست روزي ما بگردان عاقبت بخيري و شهادت در رکاب حجتت را نصيب ما بگردان آمين http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/9013674/ <span class="mb">خدايا فرق است ميان آنچه من براي خود مي خواهم و آنچه تو براي من مي خواهي آنچه من مي خواهم منفعت است آنچه تو مي خواهي مصلحت چه بسيار خواسته ها که به نفع ما بود نه به مصلحت ما و ما همچنان براي بدست آوردنش پافشاري مي کرديم خدايا آنچه به مصلحت ماست روزي ما بگردان عاقبت بخيري و شهادت در رکاب حجتت را نصيب ما بگردان آمين</span> Wed, 26 Nov 2014 14:01:00 GMT از جبهه برگشته بود براي مرخصي. دير وقت بود که رسيد خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کليد در حياط را داشت ولي در ورودي هال از پشت قفل بود. رفته بود توي زيرزمين و همان جا روي خاک ، توي سرما و بدون پتو خوابيده بود. نمي خواست کسي را بيدار کند. شهيد مسعود دارابي منبع : فهميده هاي کلاس - روايت هايي کوتاه از زندگي دانش آموزان شهيد http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/8998884/ <span class="mb">از جبهه برگشته بود براي مرخصي. دير وقت بود که رسيد خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کليد در حياط را داشت ولي در ورودي هال از پشت قفل بود. رفته بود توي زيرزمين و همان جا روي خاک ، توي سرما و بدون پتو خوابيده بود. نمي خواست کسي را بيدار کند. شهيد مسعود دارابي منبع : فهميده هاي کلاس - روايت هايي کوتاه از زندگي دانش آموزان شهيد</span> Mon, 17 Nov 2014 14:38:00 GMT ستار، افسر استخباراتي عراق، بچه ها را داخل خاک عراق همراهي مي کرد. او به نظر فردي بي اعتقاد بود. از اول صبح کار را شروع کرديم. ناگهان ستار به نقطه اي اشاره کرد و گفت: «از اين مکان بوي عطر مي آيد و هر جا بوي عطر باشد شهيد ايراني در آن جا پيدا مي شود.» بچه ها آن محل را با بيل مکانيکي حفاري کردند. پيکر دو تن از شهداي عزيز کشف شد. هر چند که بوي مشک و عطر شهدا براي بچه هاي تفحص امري طبيعي بود؛ اما اين http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/8998864/ <span class="mb">ستار، افسر استخباراتي عراق، بچه ها را داخل خاک عراق همراهي مي کرد. او به نظر فردي بي اعتقاد بود. از اول صبح کار را شروع کرديم. ناگهان ستار به نقطه اي اشاره کرد و گفت: «از اين مکان بوي عطر مي آيد و هر جا بوي عطر باشد شهيد ايراني در آن جا پيدا مي شود.» بچه ها آن محل را با بيل مکانيکي حفاري کردند. پيکر دو تن از شهداي عزيز کشف شد. هر چند که بوي مشک و عطر شهدا براي بچه هاي تفحص امري طبيعي بود؛ اما اين</span> Mon, 17 Nov 2014 14:30:00 GMT همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا مي خورند. محمدعلي نوجوان سرش را پايين انداخته و لب به غذا نمي زند. _ محمد جان! پس چرا غذا نمي خوري؟ _ چون شما حجاب نداريد و روبروي ما نشسته ايد. * شهيد محمد علي رجايي* منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجيد تولايي http://gharareasheghi.parsiblog.com/Feeds/8998883/ <span class="mb">همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا مي خورند. محمدعلي نوجوان سرش را پايين انداخته و لب به غذا نمي زند. _ محمد جان! پس چرا غذا نمي خوري؟ _ چون شما حجاب نداريد و روبروي ما نشسته ايد. * شهيد محمد علي رجايي* منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجيد تولايي</span> Mon, 17 Nov 2014 14:38:00 GMT