می خواست برگرده جبهه.بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی
بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست.وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم.دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت:این همه بی نماز هست!اجازه بدید کمی هم بی نمازا ، نماز بخونند.دیگه حرفی برا گفتن نداشتم.خیلی زیبا ، بجا و سنجیده جواب حرف بی منطقی من رو داد.