با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+هنگامي كه علي اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يك بار ديگر تو را ببينم. آن گاه چشمانش را باز كرد» و اين چنين شهيد علي اكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهدا زنده اند».
+رفتم بيرون،برگشتم. هنوز حرف مي زدند. پيرمرد مي گفت « جوون ! دستت چي شده ؟ تو جبهه اين طوري شدي يا مادر زاديه ؟» حاج حسين خنديد. آن يکي دستش را آورد بالا . گفت « اين جاي اون يکي رو هم پر مي کنه .يه بار تو اصفهان با همين يه دست ده دوازده کيلو ميوه خريدم براي مادرم.»پيرمرد ساکت بود.
حوصله ام سر رفت. پرسيدم « پدر جان ! تازه اومده اي لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « اين ، چه جوون بي تکبري بود. ازش خوشم اومد. ديدي چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چيه اين ؟» گفتم «حاج حسين خرازي» راست نشست . گفت « حسين خرازي ؟ فرمان ده لشکر؟» - قرار عاشقي
+يک کارت براي امام رضا (عليه السلام) ؛ مشهد.
يک کارت براي امام زمان (عج الله تعالي فرجه الشريف) ؛ مسجد جمکران
يک کارت هم براي حضرت زهرا (سلام الله عليها) ، حرم حضرت معصومه (عليه السلام) ؛ قم. اين يکي رو خودش برده بود انداخته بود توي ضريح.
«چرا دعوت شما رو رد کنيم؟! چرا به عروسي شما نياييم؟! کي بهتر از شما ؟ ببين همه آمده ايم. شما عزيز ما هستي. »
حضرت زهرا (سلام الله عليها) آمده بود به خوابش. درست قبل از عروسي. (شهيد رداني پور) - قرار عاشقي
+استخوان هاي مچش زده بود بيرون دوتا انگشتش هم قطع شده بود
گفتم: اون طرف رو نگاه کن تا دستت رو بشورم
خنديد و گفت: نه! مي خوام ببينم چه جوري مي شوري
شستم ، اما وسطش طاقت نياوردم
بهش گفتم: مگه دردت نمياد؟
گفت: دردش هم لذته ، نيست؟
+تانک دشمن سرش را انداخته پايين ، مي آيد جلو. نه آرپي جي هست، نه آرپي جي زن . يک نفر دولا دولا خودش را مي رساند به تانک ، مي پرد بالا ، يک نارنجک مي اندازد توي تانک ، برمي گردد. دکتر خوش حال است. يادشان به خير ؛ پنج نفر بودند. ديگر با دست خالي هم تانک مي زدند.
خاطره اي از زندگي شهيد مصطفي چمران
+يك روز كه مهدي از مدرسه به خانه آمد ، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هايش سرخ و كبود شده بود .
پدرش همان شب تصميم گرفت براي او پالتويي تهيه كند . دو روز بعد، با پالتوي نو و زيبايش به مدرسه مي رفت ؛
اما غروب همان روز كه از مدرسه بر مي گشت با ناراحتي پالتويش را به گوشه اتاق انداخت . همه با تعجب او را نگاه كردند .
او در حاليكه اشك در چشمش نشسته بود، گفت : چه طور راضي شوم پالتو بپوشم ، وقتي كه دوست بغل دستي ام از سرما به خود مي لرزد؟( شهيد باکري ) - قرار عاشقي
+زندگي كردن با افرادي مثل آقا مهدي سختي دارد . من هم سختي كشيدم .
از اين شهر به آن شهر سفر كردم . نگران و مضطرب بودم .
هر لحظه منتظر خبرهاي ناگواري بودم ؛ اما بهترين دوران زندگي ام در كنار ايشان بود .
زندگي با آقا مهدي خيلي شيرين بود . يكبار، خودكاري از ميان وسايلش برداشتم تا برايش چيزي بنويسم .
وقتي متوجه شد ، نگذاشت . گفت : خودكار مال من نيست . مال بيت المال است. گفتم : مي خواستم دو سه كلمه بنويسم ، همين !
گفت : اشكال دارد خانوم .( شهيد باکري ) - قرار عاشقي
+براي همه دختراش که به سن تکليف مي رسيدن يه چادر مي گرفت . يه چادر گل قرمزي هم براي من خريده بود و قرار بود اون روز سر سفره افطار بهم هديه بده . قبل از افطار بهش گفتم : امروز تو مدرسه وقتي دوستم فهميد قراره برام چادر بخري بهم گفت : ما ديشب هيچي براي افطار نداشتيم، خوش به حال شما که چادر هم داريد هيچي نگفت و بلند شد رفت
همه نشسته بوديم سر سفره و منتظر اذان بوديم که ديدم کاسه آش رو آورد داد به من و گفت : ببر براي دوستت گفتم : پس خودمون با چي افطار کنيم؟ گفت : با هموني که دوستت ديشب افطار کرد! (شهيده کبري حسن زاده) - قرار عاشقي
+اوايل ازدواجمون بود برا خريد با سيد مجتبي رفتيم بازارچه.بين راه با پدر و مادر آقا سيد برخورد کرديم
سيد به محض اينکه پدر و مادرش رو ديد ، در نهايت تواضع و فروتني خم شد
روي زمين زانو زد و پاهاي والدينش رو بوسيد.آقا سيد با اون قامت رشيد و هيکل تنومند در مقابل والدينش اينطور فروتن بود.اين صحنه برا من بسيار ديدني بود ...
سردار شهيد سيد مجتبي هاشمي
+گوشش را گرفته بود و پياده اش مي کرد. گفت: «بچه اين دفعه چهارمه که پياده ات مي کنم، گفتم نميشه بري.» گريه مي کرد، التماس مي کرد، ولي فايده اي نداشت، يواشکي رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پياده اش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توي ايستگاه قم مامور قطار صدايي شنيده بود،
از زير قطار، خم شده بود ديده بود پسر نوجواني به ميله هاي قطار آويزان است با لباس هاي پاره و دست و پاي روغني و خوني ديگر دلشان نيامد برش گردانند. - قرار عاشقي
+اسير شده بوديم،ما رو بردند « اردوگاه العماره » داخل اردوگاه تعدادي از شهداي ايراني رو ديدم .معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسيده بودند.
جمله اي که روي دست يکي از شهداي اونجا نوشته شده بود،با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گريه کردم.اون جمله رو هيچ وقت فراموش نمي کنم.شما هم بخونيد و فراموش نکنيد.
روي دست آن شهيد با خودکار نوشته شده بود:مادر! من از تشنگي شهيد شدم