با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم، بعد به سرعت ماشين. گفتم. «آقا مهدي! شما که مي گفتين قم تا خرم آباد رو سه ساعته مي رين.» گفت «اون مالِ روزه. شب، نبايد از هفتاد تا بيش تر رفت. قانونه. اطاعتش، اطاعت از ولي فقيهه.» *شهيد مهدي زين الدين*
+اول حسن خودش را معرفي كرد و بعد مسائل كلي مطرح شد و ايشان تمام تاكيدشان روي مسائل اخلاقي بود. يادم نميرود قبل از اينكه وارد جلسه شوم وضو گرفتم و دو ركعت نماز خواندم گفتم:خدايا خودت از نيت منت باخبري هر طور خودت صلاح ميداني اين كار را به سرانجام برسان! بعدها در دست نوشته هاي او هم خواندم كه نوشته بود: براي جلسه خاستگاري با وضو وارد شدم و تمام كارها را بخدا سپردم! * شهيد غلامحسين افشردي(حسن باقري)*
+يک بار موقع تحويل سال که همه در منزل دور هم بوديم، از برادرام اکبر، عيدي خواستم. گفتم:«حرفي نيست، اما به شرطي که هرکس هر سوره اي که از قرآن کريم حفظ داشته باشد، بخواند. او با اين کارش، لحظه ي تحويل سال را با قرائت قرآن براي همه ي بچه ها مبارک ساخت. *شهيد اکبر احمدي*
+علي رضا هر وقت مي خواست نامه اي براي کسي بنويسد، اول آن دعاي « اللهم الرزقني الشهادت في سبيلک» را مي نوشت. او در هرجا و از هر فرصتي براي دعا کردن در اين زمينه استفاده مي کرد. *شهيد علي رضا حسن زاده*
+سوار بليزر بوديم. مي رفتيم خط . عراقي ها همه جا را مي کوبيدند. صداي اذان را که شنيد گفت « نگه دار نماز بخونيم.» گفتيم «توپ و خمپاره مي آد، خطر داره .»گفت «کسي که جبهه مي ياد ، نماز اول وقت را نبايد ترک کنه.» * شهيد حسن باقري*
+وقتي محمود براي خداحافظي پيش من آمد، به او گفتم:«محمود به خاطر دخترت، فعلاً نرو و بالا سر خانواده و پدر و برادران باش» گفت:«الآن اگر نروم، يک سال يا شش ماه ديگر، شهربانو دختر کوچولويم، وقتي شيرين زبان تر شد، رفتن به جبهه مشکل تر است. حالا که صلاح بر اين است، شما را به خدا مرا وسوسه نکنيد». *شهيد محمود زماني نيا*
+خيلي گشته بوديم، نه پلاکي، نه کارتي، چيزي همراهش نبود. لباس فرم سپاه به تنش بود. چيزي شبيه دکمه ي پيراهن در جيبش نظرم را جلب کرد، خوب که دقت کردم، ديدم يک نگين عقيق است که انگار جمله اي رويش حک شده. خاک و گل ها را پاک کردم. ديگر نيازي نبود دنبال پلاکش بگردم. روي عقيق نوشته بود: « به ياد شهداي گمنام.»
+رفته بود پيش امام که « بايد تکليفم رو معلوم کنم، بالا خره درس مقدمه يا جنگ؟» امام فقط يک جمله گفتند « محکم بمانيد توي جنگ.» ديگر کسي جلودارش نبود. *شهيد مصطفي رداني پور*
+توي سنگر هر کس مسئول کاري بود. يک بار خمپاره اي آمد و خود کنار سنگر. به خودمان که آمديم ، ديديم رسول پاي راستش را با چفيه بسته است. نمي توانست درست و حسابي راه برود. از آن به بعد کارهاي رسول را هم بقيه بچه ها انجام مي دادند. کم کم بچه ها بهش شک کردند. يک شب چفيه را از پاي راستش باز کردند و بستند به پاي چپش.
صبح بلند شد ؛ راه که افتاد ، پاي چپش مي لنگيد! سنگر از خنده ي بچه ها رفته بود روي هوا! تا مي خورد زدندش و مجبورش کردند تا يک هفته کارهاي سنگر را انجام بدهد. خيلي شوخ بود. هميشه به بچه ها روحيه ميداد. اصلا بدون رسول خوش نمي گذشت. *شهيد رسول خالقي* - قرار عاشقي
+سوار اتوبوس شد. پدر با عصبانيّت صدا زد: -حسن بيا پايين ! -نمي آم ! -حسن بيا پايين. -نمي آم. مي خوام برم جنگ ! -بهت مي گم بيا پايين. -... جوابي نداد. به پدر نگاه کرد و پدر هم به او. -پس مواظب خودت باش. خدا پشت و پناهت ! بغض پسر شکست !
+شهيد رنجبر هميشه در موقع صبحگاه يا مانور، يا راهپيمايي هاي طولاني، جلوي همه ي بچه ها حرکت مي کرد. او پشت پيراهن خود با ماژيک نوشته بود: «جايي که دشمن هرگز نخواهد ديد». او فرمانده ي دسته ي ما بود. * شهيد رنجبر*
+کنار هليکوپتر جنگياش ايستاده بوده و به سوالات خبرنگاران جواب ميداد
خبرنگار ژاپني پرسيد: شما تا چه هنگام حاضريد بجنگيد؟
شيرودي خنديد. سرش را بالا گرفت و گفت:
ما براي خاک نميجنگيم ما براي اسلام ميجنگيم. تا هر زمان که اسلام درخطر باشد...
اين را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حيران ايستادند
شيرودي آستينهايش را بالا زد
چند نفر به زبانهاي مختلف از هم ميپرسيدند:
کجا؟ خلبان شيرودي کجا ميرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده!!!
شيرودي همانطور که ميرفت ، برگشت. لبخندي زد و بلند گفت:
نماز! دارند اذان ميگويند...
خاطره اي از زندگي خلبان شهيد علي اکبر شيرودي
منبع: کتاب برگي از دفتر آفتاب، صفحه 201 - قرار عاشقي
+دختر يک آدم طاغوتي بود
يک روز آمد درب مغازه
يادم نيست چه مي خواست؛ ولي مي دانم محمود چيزي به او نفروخت
دختر عصباني شد، تهديد هم کرد حتي!
شب با پدرش آمد دم خانه مان
نه گذاشت و نه برداشت، محکم زد توي گوش محمود!
محمود خواست جوابش را بدهد، پدرم نگذاشت
مي دانست پدرش توي دم و دستگاه رژيم شاه بروبيايي دارد
هرجور بود قضيه را فيصله داد...
دختره دو سه بار ديگر هم آمد درب مغازه
محمود چيزي به او نفروخت که نفروخت
مي گفت:«ما به شما بي حجاب ها هيچي نمي فروشيم.»
خاطره اي از زندگي سردار شهيد محمود کاوه
منبع: کتاب ساکنان ملک اعظم1"منزل کاوه" ، صفحه 4 - قرار عاشقي