با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+تير بار چي ما بسيجي جواني بود که فقط سه ماه آموزش ديده بود
اسير عراقي با دست نشانش مي داد و با حرص مي گفت:
هفت سال است در ارتش عراق تير بار چي ام
ولي جلوي شجاعت اين جوان کم آورده ام !
+حاج احمد متوسليان رو آورده بودن بيمارستان.رنگ صورتش پريده بود،لبهاش ترك خورده بود ،پاهاش زخمي شده بود
پرستار به وضع خرابش نگاه کرد و گفت:برادر اجازه بديد داروي بيهوشي تزريق كنم.اينطوري موقع درمان كمتر درد مي كشيد.با ناله گفت:نه خواهر! بيهوشم نكن!داروتو نگه دار برا اونهايي كه زخم عميق تري دارند...
+ما را به خط کردند . از اول صف يکي يکي اسم و مشخصات مي پرسيدند، مي آمدند جلو. نوبت من شد. اسمم را گفتم . مترجم پرسيد «مال کدوم لشکري ؟» گفتم « لشکر امام حسين.» افسر مراقب يک دفعه پريد. موهايم را گرفت به طرف خودش کشيد. داد زد « حسين ؟ حسين خرازي؟ « چشم هاش انگار دوتا گلوله ي آتش ؛ سرم را انداختم پايين ، گفتم«نه.»
+هوا تاريک بود و بچه ها توي دشت آماده شروع عمليات بودند.يه دفعه متوجه انفجار مين منور شديم.انفجار مين هم مساوي بود با شليک منور و روشن شدن منطقه.منطقه هم اگه روشن ميشد دشمن بچه ها رو مي ديد و عمليات لو مي رفت.کلي هم کشته مي داديم.يکي از بچه ها خودش رو انداخت روي مين منور.اونقدر حرارت مين منور زياد بود که کل بدنش رو سوزاند،پلاکش هم ذوب شد.آروم چشماش رو بست و پر کشيد...
+هرکاريش کرديم از شهر بيرون نرفت که نرفت؛حتي تو بمبارون شديد.براي رزمنده ها هرکاري از دستش برمي اومد مي کرد.يه روز يکي از اقوام بهش گفت:«چرا شما هم مثل بقيه همسايه ها و فاميل از آبادان نمي رين؟»
خيلي ناراحت شد.اشک تو چشماش جمع شد و بهش گفت:«مگه اهل بيت امام حسين(ع)تنهاش گذاشتن که ما بخوايم اماممون رو تنها بذاريم؟اگه ماهم بريم،پس کي هواي اين جوونارو داشته باشه.ديگه غير از اين چه تکليفي داريم؟»
+اونقدر قشنگ مي نوشت که هميشه انشاها و مقاله هاش رو مي زدن به درو ديوار مدرسه؛چون همه بچه ها
دوست داشتن اونا رو بخونن.يه روز موضوع انشاء اين بود:«در آينده مي خواهيد چه کاره شويد؟»
همه منتظر بودن ببينن طاهره چي مي نويسه.شروع کرد به نوشتن و يه چند خطي هم نوشت.
ولي بعد هرچي نوشته بود رو خط زد و اينطور نوشت:«به من الهام شده که خيلي زود مي ميرم،البته با شهادت.
اگه الان هم درس مي خونم،براي دکتر و مهندس
+به شدت از غيبت بدش مي آمد. هر وقت اسم يکي از بچه ها را مي آورديم، مثلا مي گفتيم: حسين مي گفت: حسين اينجا هست يا نه؟
نمي گذاشت کوچکترين حرفي در مورد کسي که پيش ما نيست بزنيم.چنان ما را عادت داده بود که حاضر نبوديم يک کلام غيبت کنيم.
شهيد سيد محمد ابراهيمي
+سردار ، هر ماه ده هزار تومان به شخصي كه عليل بود و روي ويلچر مي نشست مي داد .
در ماه آخر كه به سراغش رفته بود ، بيست هزار تومان به او داده وگفته بود : شايد ماه ديگر نباشم . اين قضيه را بعد از شهادتش شنيدم و آن مرد براي هر كس تعريف مي كرد .(شهيد حاج خداکرم)
+در عمليات والفجر يك ، دستور داده بود كه هيچ كس وارد قرارگاه نشود.
دژبان قرارگاه كه خود ، يك بسيجي بود بنا به همين دستور، خود آقا مهدي را چون نمي شناخت راه نداده و برگردانده بود .
آقامهدي ، از اين عمل او خوشش آمد و تشويقش كرد !( شهيد باکري )
+سقا صدايش مي کردند.به مادر گفته بود: مي خوام اونجا سقا باشم.هميشه قبل از خودش به رزمنده ها تعارف مي کرد.سر سفره ي ناهار و شام هم دنبال پارچ هاي آب مي دويد و وقت و بي وقت به آن ها آب تعارف مي کرد.مي گفت: آب نطلبيده،مرادست!حتي آب قمقمه اش را هم مي بخشيد. تشنه شهيد شد؛ همانطور که آرزو داشت.
خاطره اي از شهيد زکريا صفرخاني
+آن قدرعاشق و دلباخته ي امام(ره)بود که همه جا ارادت خودش را به ايشان نشان مي داد.يک بار که بني صدر به دانشگاه افسري آمده بود، با شجاعت شعار داد فرمانده کل قوا خميني روح خدا
وقتي بني صدر اين را شنيد فقط يک چيز گفت دانشکده افسري هم از دست رفت.
شهيد ولي الله فلاحي
+تنها كاري كه از دست بچه ها براي آنان كه در خط شهيد شده بودند، بر مي آمد اين بود كه رو به قبله بخوابانندشان و پتويي روي آنان بكشند و اگر برادري به سختي مجروح مي شد و آخرين نفس هايش را مي كشيد، دوستان مثل پروانه گِردش حلقه مي زدند، يكي سرش را شانه مي زد، يكي گرد و غبار از صورتش مي زدود و ديگري لباسش را مرتب و عطرآگين مي كرد و خلاصه همه سعي داشتند او را براي حضور در پيشگاه حق تعالي آماده كنند.
+از محل كارش تا خونه فاصله اي نبود.يعني اگه اراده مي کرد مي تونست در طول روز چند بار به خونه سر بزنه.با اين حال سه الي چهار هفته نمي يومد.کار به جايي رسيده بود که بچه هاش هم باهاش غريبي مي کردند.وقتي بهش گفتم يه کم بيشتر بيا خونه گفت: شما هيچ وقت از ذهن من بيرون نمي رويد،اما چه کنم که مسئوليت انقلاب سنگين تره.
راوي: همسر شهيد محمد بروجردي
+صبح ها بعد از نماز مي نشست قرآن مي خواند
اگر زهرا بيدار بود توي بغل مي گرفتش
و اگر خواب بود ، کنار رختخوابش مي نشست و مي خواند!
مي گفت: اينجا باشم که از الان چشم و گوشش به اين چيزها عادت کنه
خاطره اي از زندگي شهيد دکتر محمد علي رهنمون
+به مسئول اعزام گفت:«مي خوام برم جبهه» پرسيد:«شما محصّليد؟» گفت:«بله!» بلند شد و صورتش را بوسيد -من به جاي تو مي جنگم تو درس هايت را بخوان که آينده ساز انقلابي، بايد مراقب انقلاب باشي تا به دست دشمن نيفتد.