با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+زمستون بود و نزديک عمليات خيبر. شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود. داد ميزد که چند شبه خواب به اين چشمها نيومده.
بلند شدم سفره رو بيارم ، نذاشت.
گفت: امشب نوبت منه ، امشب بايد از خجالتت در بيام.
گفتم : تو بعد اين همه وقت خسته و کوفته اومدي ... نذاشت حرفم تموم بشه ، بلند شد و غذارو آورد. بعدش غذاي مهدي رو با حوصله بهش دادو سفره رو جمع کرد. آخرش هم چايي ريخت و گفت : بفرما.
+صبح ها بعد از نماز مي نشست قرآن مي خواند
اگر زهرا بيدار بود توي بغل مي گرفتش
و اگر خواب بود ، کنار رختخوابش مي نشست و مي خواند!
مي گفت: اينجا باشم که از الان چشم و گوشش به اين چيزها عادت کنه
خاطره اي از زندگي شهيد دکتر محمد علي رهنمون
+برا انجام کاري از خونه رفت بيرون. وقتي برگشت ديدم کاپشن نداره و پاهاش برهنه ست.با نگراني دويدم سمتش و پرسيدم:اتفاقي برات افتاده؟
گفت: نه پدر جان! داشتم بر مي گشتم يه جوون رو ديدم،مي خواست بره سربازي لباس و کفش مناسب نداشت،کفش و کاپشنم رو بهش دادم...
خاطره اي از زندگي شهيد علي اکبر درگزيني
+بدجوري زخمي شده بود.رفتم بالاي سرش.نفس نفس مي زد
بهش گفتم زنده اي ؟گفت: هنوز نه!
خشکم زد،تازه فهميدم چقدر دنيامون با هم فرق داره.اون زنده بودن رو توي شهادت مي ديد و من ...
+هر هفته مي آمد ، يا حداکثر ده روز يک بار. از اول خط سنگر به سنگر مي رفت. بچه ها را بغل مي کرد و مي بوسيد. ديگر عادت کرده بوديم.يک هفته که مي گذشت ، دلمان حسابي تنگ مي شد.
خاطره اي از زندگي شهيد مصطفي چمران
+هميشه مي گفت: انشاءالله که خيره.تکه کلامش بود.يه روز غروب توي سنگر نشسته بوديم که عقرب نيشش زد.همگي کمک کرديم تا برسونيمش سنگر امداد
بازم داشت زير لب مي گفت: انشاءالله که خيره.از سنگر بيرون اومديم و رفتيم سمت امداد.هنوز چند قدمي از سنگر فاصله نگرفته بوديم که صداي خمپاره اومد
درست خورد وسط سنگرمون و هيچي ازش باقي نماند ...
هاج و واج مونده بوديم،فهميديم اون عقرب فرستاده ي خدا بود که ما رو از سنگر
+مي خواستيم بريم عروسي دختر خواهرم.برف اومده بود و هوا خيلي سرد بود.اتفاقاً حسن آقا همون روز براي انجام كار اداري با ماشين سپاه اومده بود.بهش گفتم: مادر جون!مي خواهيم بريم عروسي هوا خيلي سرده،اگه مي توني ما رو برسون.حسن گفت: مادر جان ، اين ماشين بيت الماله.من حق استفاده شخصي از اون رو ندارم...
راوي: مادر شهيد حسن ستوده
+ناهار خونه پدرش بوديم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چيزي براي سفره بيارم. چند دقيقه طول کشيد.
تا برگشتم نگاه کردم ديدم آقا مهدي دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنيم .
اين قدر کارش برام زيبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.
شهيد مهدي زين الدين
+پسرم از روي پله ها افتاد.دستش شکست.بيشتر از من عبدالحسين هول کرد.بچه را که داشت به شدت گريه مي کرد،بغل گرفت. از خانه دويد بيرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتي ديدم دارد مي رود طرف خيابان.
تا من رسيدم به اش،يک تاکسي گرفت. درآن لحظه ها،ماشين سپاه جلوي خانه پارک بود.
شهيد عبدالحسين برونسي
+عمليات محرم بود.توي نفربر ِ بي سيم نشسته بوديم.آقا مهدي دوسه شب بود نخوابيده بود. داشتيم حرف ميزديم. يک مرتبه ديدم جواب نميدهد. همان طور نشسته خوابش برده بود.چيزي نگفتم.پنج شش دقيقه بعد ،از خواب پريد. کلافه شده بودبدجور،جعفري پرسيد چي شده؟ جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه ميکرد. زير لب گفت : اون بيرون بسيجي ها دارن ميجنگن، زخمي ميشن، شهيد مي شن، گرفته ام خوابيدم.
+دو تا بچه، يک غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي خنديدند.
گفتم: اين کيه؟گفتند: عراقيگفتم: چطوري اسيرش کرديد؟
مي خنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بوده. تشنگي فشار آورده و با لباس بسيجي هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول داده! اين طوري لو رفته.»
+مادرم موقع خواستگاري براي مصطفي شرط گذاشته بود که اين دختر صبح که از خواب بلند ميشه بايد ليوان شيرو قهوه جلوش بذاري و ... خلاصه زندگي با اين دختر برات سخته.
اما خدا ميدونه مصطفي تا وقتي که شهيد شد ، با اينکه خودش قهوه نميخورد هميشه براي من قهوه درست ميکرد.
ميگفتم واسه چي اين کارو ميکني؟ راضي به زحمتت نيستم .ميگفت: من به مادرت قول دادم که اين کارو انجام بدم .همين عشق و محبتهاش به زندگيمون رنگ خدايي
+معمولاً صورت بشاشي داشت.يک بار سر مسئله اي با هم به توافق نرسيديم.هر کدام روي حرف خودمان ايستاده بوديم که او عصباني شد،اخم توي صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندي به خود گرفت.از خانه زد بيرون...
وقتي برگشت دوباره همان طور با روحيه باز و لبخند آمد.بهم گفت«بابت امروز صبح معذرت مي خواهم.»مي گفت:نبايد گذاشت اختلافات خانوادگي بيش از يک روز ادامه پيدا کند.
راوي: همسر شهيد اسماعيل دقايقي