با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+تازه وارد دانشکده نيروي هوايي شده بود.يه روز بهم زنگ زد و گفت: هر طور شده بيا تهران.نگران شدم.فوراً خودم رو رسوندم تهران و رفتم پيشش.گفتم: چي شده عباس؟گفت: شما مسئول آسايشگاه ما رو مي شناسي؟برو راضيش کن خوابگاه من رو از طبقه دوم به طبقه اول انتقال بده.
پرسيدم: قضيه چيه؟گفت: راستش آسايشگاه ما به آسايشگاه خانوم ها ديد داره،نمي خوام به گناه بيافتم.رفتم قضيه رو به مسئول آسايشگاه گفتم.او هم خنديد و گفت: طبقه ي دوم کلي طرفدار داره.اما باشه ، به خاطر شما ميارمش پايين
خاطره اي از زندگي شهيد عباس بابايي- راوي: شوهر خواهر شهيد - قرار عاشقي
+فرقي نمي کرد کجا و چه کاري باشه
کارگري هم که بود انجامش مي داد
هر تابستون بعد از ايام مدرسه کارش همين بود
کار کردن رو کسر شأن خودش نمي دونست و مي گفت:
حضرت علي عليه السلام هم مي رفت کار مي کرد و بيل ميزد
اميرالمومنين عليه السلام اهل راحت خوري و تنبلي نبود
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد يوسف سجودي
راوي: مادر شهيد
+چند تا بسيجي داخل جيپ بودند که يهو شيميايي زدند.همه ماسکهاشون رو در آوردند و زدند روي صورتاشون.يکي از بچه ها ماسک نداشت، همه ي بچه ها ماسکها رو در آوردند و انداختن روي زمين.هيچکي حاضر نبود ماسک بزنه,بالاخره يکي ، بقيه رو قانع کرد...
لحظاتي بعد سرفه هاي شديدش شروع شد.دوستاش از زير ماسک هاشون نگاش مي کردند
زار زار گريه مي کردند و ناله سر مي دادند ...
+توي خط مقدم فاو بوديم
بچه ها سر آر پي جي رو باز مي کردند و داخلش سير مي ريختند
شليک که مي کرديم بر اثر انفجار و گرما ، بوي تند سير فضا رو مي پوشاند
بيچاره عراقي ها فکر مي کردند ايران شيميايي زده
يه ترسي وجودشون رو مي گرفت که بيا و ببين
+واقعا مددکار بود. وقتي مي رفت خونه شهدا و مثلا مي ديد مادر شهيد نشسته کنار حوض و ظرف مي شوره، اونم چادرش رو مي زد به کمرش و مي نشست کنارش به ظرف شستن.اصلا اهل اين نبود که حالا چون مددکاره و از بنياد اومده خودش رو بگيره.حتي يه ذره تکبر تو وجودش نبود.هميشه مي گفت:«مددکار واقعي کسيه که بره سراغ مردم و تو درد و رنجشون شريک بشه.مثل يه روحاني که اگه بشينه تا مردم برن سراغش،روحاني نيست.»
+خيلي مواظب بود که اسرافي صورت نگيره.برا برنامه اي رفته بوديم کردستان
بعد از فيلم برداري از منطقه به فيلم بردار گفت:چند دقيقه از فيلم باقي مونده؟فيلم بردار جواب داد: دو دقيقه
شهيد صياد شيرازي گفت: حتما اون رو در جايي استفاده کن که اسراف نشه
فيلم بردار هم روي جعبه نوشت: فيلم دو دقيقه خالي دارد...
+آخرين سفر او به جبهه مصادف با عمليات والفجر 9 در ارتفاعات سليمانيه عراق بود . محمدرضا كه عاشق وصال حضرت حق بود شهادت خود را پيش بيني كرده بود. در وصيتنامه اش به تاريخ 18/12/64 و تنها 5 روز قبل از شهادتش مي نويسد. «حالا كه وصيتنامه ام را مي خوانيد، ديگر دربين شما نيستم، خدايم مرا به مهمانيش فراخوانده و من هم با تمام وجود و چشمي باز و آغوشي بازتر از هميشه دعوتش را پذيرفتم و با گامهاي استوار قدم
در اين راه نهادم، اميد است كه با انتخاب اين راه و اين هدف مقدس وظيفه اي را كه بردوشم بود ادا كرده باشم .»
دانش آموز شهيد محمد رضا فتح آبادي - قرار عاشقي
+استخاره کرد . بد آمد . گفت« امشب عمليات نمي کنيم.» بچه ها آماده بودند . چند وقت بود که آماده بودند . حالا او ميگفت« نه» وقتي هم که مي گفت « نه » کسي روي حرفش حرف نمي زد. فردا شب دوباره استخاره کرد.بد آمد. شب سوم، عراقي ها ديدند خبري نيست، گرفتند خوابيدند. خيلي هايشان را با زير پيراهن اسير کرديم.
شهيد رداني پور
+قرار بود درجه سرلشگرى بگيره
اونم از دست امام خامنه اي حفظه الله
«گفتيم به سلامتى مباركه بابا»
خنديد. تند و سريع گفت «خوش بحالم. امّا درجه گرفتن، فقط ارتقاى سازمانى نيست
وقتى آقا درجه رو بذارن رو دوشم، حس مى كنم ازم راضيَن
وقتى ايشون راضى باشن ، امام عصر عليه السلام هم راضين
همين برام بسه
خاطره اي از زندگي شهيد صياد شيرازي
+اسير شده بوديم
ما رو بردند « اردوگاه العماره »
داخل اردوگاه تعدادي از شهداي ايراني رو ديدم
معلوم بود بعد از اسارت به شهادت رسيده بودند
جمله اي که روي دست يکي از شهداي اونجا نوشته شده بود
با خوندنش مو به بدنم راست شد و به شدت گريه کردم
اون جمله رو هيچ وقت فراموش نمي کنم
شما هم بخونيد و فراموش نکنيد
روي دست آن شهيد با خودکار نوشته شده بود:
مادر! من از تشنگي شهيد شدم
+يادمه از بچگي اهل مراقبه بود
سر سفره اگه کسي غيبت مي کرد ، از اتاق مي رفت بيرون
مي گفت: دوست دارم زندگي اي داشته باشم که اگه کسي به فرش زير پام نياز داشت کوتاهي نکنم...
عروسي که کرد پدرش به او يک فرش ماشيني هديه داد
آن را به نيازمندي بخشيد و براي خودش موکت خريد
خاطره اي از زندگي علمدار روايتگري روحاني شهيد حاج عبدالله ضابط
+اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره.يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد.مامور عراقي تا ديد ، خودكار و كاغذ برداشت و اومد برا نوشتن اسم دوستمون.
گفت : ما اسمك؟ اسمت چيه؟رفيقمون هم كه شوخ بود ، برگشت گفت : گچ پژ ! باور نمي كنيد،تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست.آخرشم ول كرد گذاشت و رفت.ما هم همينطور مي خنديديم...
+سرهنگ بود. سرهنگ زمان شاه خدمت کرده بود . اهل نماز و دعا نبود. مصطفي راکه مي ديد؛ سلام نظامي مي داد. هر دو فرمانده بودند . مصطفي که دعا مي خواند ، مي آمد يک گوشه مي نشست. روضه خواندنش را دوست داشت. چراغ ها که خاموش مي شد، کسي کسي رانمي ديد . قنوت گرفته بود . سرش را انداخته بود پايين، گريه مي کرد. يادش رفته بود فرمانده است. بلند بلند گريه مي کرد. مي گفت « همه ي اين ها را از مصطفي دارم.»