با فعال سازي تلفن همراه، مي توانيد بدون اتصال به اينترنت و از طريق پيامک اقدام به ارسال پيام عمومي و نظر در پارسي يار نماييد.
براي ارسال پيام به پارسي يار، کافيست + در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
براي ارسال نظر برای آخرين پيامي که با پيامک به پارسي يار فرستاه ايد، کافيست ++ در ابتداي پيامک بگذاريد و متن مورد نظر خود را وارد نماييد و به شماره 3000226060 ارسال نماييد.
در ازاي ارسال هر پيامک براي پارسي يار مبلغ 130 ريال از اعتبار کاربري شما کسر خواهد شد.
براي بارگذاري فايلهاي رسانه اي اينجا را کليک کنيد.
در بخش آدرس رسانه، کليه آدرسهاي تصويري، آدرسهاي صوتي با فرمت mp3، wav، wma، mid و آدرسهاي فيلم با فرمت mp4، wmv، 3gp، 3gpp، avi، mov، flv و آدرسهاي فلش با پسوند swf پشتيباني مي شود.
همچنين کليپهاي مربوط به سايت آپارات، با لينک مستقيم آن کليپ پشتيباني مي شود.
توجه : برچسب هاي زير در متن ارسالي شما قابل استفاده است. در حين ارسال پيام براي
هر کاربر، داده مربوط به آن کاربر جايگزين اين بر چسب ها مي شود.
*pb:BlogNic* : عنوان کاربر در پارسي يار
*pb:BlogAuthor* : نام و نام خانوادگي مدير وبلاگ
*pb:BlogTitle* : عنوان وبلاگ
*pb:BlogUrl* : آدرس کامل وبلاگ
گزينه ها:
هر گزينه بايد در يک سطر مستقل قرار گيرد. گزينه ها با کليد Enter جدا شوند.
براي هر پيام حداقل دو و حداکثر ده گزينه قابل تعيين است.
+سر به سرش مي گذاشتيم.
بچه اخه تو اين کاره اي؟ اومديم و توي عمليات نتونستي معبر رو باز کني. اون وقت ما چکار کنيم؟
اون وقت حبيب که نمرده. خودمو ميندازم رو موانع. شما از روي من رد ميشين
شب عمليات، همان توي آب درگيري شروع شده بود. فرصت نبود تخريبچي ها سيم خوار دارها را باز کنند.
حبيب سر حرفش بود.
+توي خرمشهر محمد حسين و دوستش هر دو با هم مجروح شده بودند.
از بيمارستان که مرخص شدند، برگشتند خط مقدم. فرمانده گفت بايد به خانه هايتان برگرديد.
اشک توي چشمان حسين حلقه زده بود.
به فرمانده گفت من به شما ثابت مي کنم که مي توانم به خط بروم و لياقت آن را دارم.
شهيد فهميده
+خيلي دلم ميخواست برويم سينما. رفتيم. دم در سينما گفت : «من همين جا مي مانم ، تو برو فيلمت را تماشا کن»
پرسيدم : «تو چرا نمي آيي؟» گفت : « دوست ندارم فيلم هايي را ببينم که در آنها بي حجابي و گناه هست»
دانش آموز شهيد محمد علي ترک احمدي
+اين چه وضعشه . مرديم آخه از سرما نيگا کن . دست هام باد کرده . آخه من چه طوري برم تو آب ؟ اين طوري ؟ يه دستکش مي دن به ما.» علي گفت « خودتو ناراحت نکن . درست مي شه .» همانوقت حاج حسين(خرازي) با فرمانده هاي گردان آمده بودند بازديد. گفتم « حالا مي رم به خود حاجي مي گم » علي آمد دنبالم . مي خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسين . چشم حاجي افتاد به من ، بلند گفت« براسلامتي غواصامون صلوات.»
+خانه شان در انتهاي يک کوچه فرعي بود، شبها که دير وقت از ستاد به خانه باز مي گشت، ماشين را سر کوچه خاموش مي کرد و تا انتهاي کوچه به تنهائي هُل مي داد، نکند مزاحمت براي همسايه ها باشد.
صبح ها هم که تاريک نماز از خانه بيرون مي زد حال و حکايت همين بود، ماشين را تا ابتداي کوچه هُل مي داد. اين روح ايثارگري اش را کسي تا بعد از شهادتش متوجه نشد.
شهيد يوسف کلاهدوز قوچاني
+معلم جديد بى حجاب بود.مصطفى تا ديد سرش رو انداخت پايين.معلم برجا داد.بچه ها نشستند.هنوز سرش رو بالا نياورده بود.دست به سينه محكم چسبيده بود به نيمكت،خانم معلم اومد سراغش،دستش رو انداخت زير چونه اش كه «سرت رو بالا بگير ببينم.»
مصطفي چشماش رو بست،سرش رو بالا آورد و از كلاس زد بيرون تا بره خونه.تا وسطاى حياط هنوز چشماش رو باز نكرده بود !
خاطره اي از زندگي طلبه شهيد مصطفي رداني پور
+هميشه حاضر بود.هيچ وقت خودش رو كنار نكشيد.حتي وقتى بنى صدر خلع درجه اش كرد ، با لباس بسيجى مى رفت سپاه.مثل يه بسيجي صفر کيلومتر کار مي کرد.طرح مى داد و برنامه ريزى ستادي مى كرد.اصلا براش مهم نبود که تا ديروز سرهنگ بوده و امروز يه بسيجي ساده است.فقط به خدمت فکر مي کرد...
خاطره اي از زندگي شهيد صياد شيرازي
+سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد، دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست.
«شهيد حسين دولتي»
+رضايت نامه را گذاشت جلوي مادرش.
چه امضا بکني، چه امضا نکني من مي رم! اما اگه امضا نکني من خيالم راحت نيست، شايد هم جنازه ام پيدا نشه.
در دل مادر آشوبي به پا شد، رضايت نامه را امضا کرد. پسر از شدت شوق سر به سر مادرش گذاشت.
جنازه ام رو که آوردند، يه وقت خودت رو گم نکني؛ بي هوش نشي ها، چادرت رو هم محکم بگير!
+سخنراني اش كه تمام شد، رفتم پيشش و گفتم: حاج آقا، ماشين پايگاه بسيج آماده است كه شما رو برسونه.گفت: نه، نيازي نيست؛ ماشين هست.رفته بود كنار جاده ايستاده بود تا با ماشين هاي عبوري برگردد. دست آخر هم بعد از چند ساعت انتظار با يك ماشين برگشته بود؛ تراكتور.
شهيد حاج علي محمّدي پور
+يه بسيجي 15 ساله رو آوردن بيمارستان.به شدت زخمي شده بود
ديدم لباش تکون مي خوره.گوشم رو بردم کنار دهانش
گفت: خواهر! تو رو به لب تشنه امام حسين عليه السلام بهم آب بده ، خيلي تشنمه!
آتيشم زد ! خواستم بهش اب بدم که دکتر گفت براش ضرر داره.يه پارچه خيس برداشتم و کشيدم روي لباش تا از عطشش کم بشه
بنده خدا پارچه رو مي مکيد و مدام تقاضاي آب مي کرد.آخرش هم تشنه شهيد شد...
کجايند مردان بي ادعا... فقط شنيديم و خيلي کم روش فکر کرديم يا اصلا فکري هم نکرديم......... - به رنگ نيلي
+جنگ که شروع شد عليرضا 17 سالش بود. دلش مي خواست برود جبهه ولي به خاطر سن کمش نميذاشتن.
به هر زحمتي بود مخفيانه رفت جبهه. توي منطقه کاراي عجيبي انجام مي داد، ادوات جنگي اختراع مي کرد.
يه چيزي ساخته بود به نام تيربار آرپي جي، با اين دستگاه مي تونستند پشت سر هم تعدادي آر پي جي شليک کنند.
اونقدر خوش فکر بود که با اون سن کمش شد فرمانده تخريب. توي 24 سالگي هم در حال خنثي کردن يه مين پودر شد...رفت پيش معشوقش ...
خاطره اي از زندگي سردار شهيد عليرضا عاصمي. - قرار عاشقي
+ناهار اشرافي داشتيم ؛ ماست. سفره را انداخته و نينداخته ، دکتر رسيد. دعوتش کرديم بماند. دست هاش را شست و نشست سر همان سفره .يکي مي پرسيد « اين وزير دفاع که گفتن قراره بياد سرکشي ، چي شد پس؟»
خاطره اي از زندگي شهيد مصطفي چمران
+اسمش براي مکه درآمد. اما نمي رفت. مادرش دوست داشت محمودش حاجي بشه.
پرسيد: خب مادر چرا نمي ري؟ گفت: اگر من برم و برگردم ببينم توي همين مدت ضد انقلاب حمله کرد، يک عده رو کشته، يه جاهايي را گرفته، که نبودن من باعث اين ها شده، چي دارم جواب بدم؟ جواب خون اين بچه ها رو کي مي ده؟
شهيد محمود کاوه