سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان

ویرایش
نویسندگان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 80234
تعداد کل یاد داشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/28    ساعت : 5:25 ص
درباره
فاطمی[866]

اینجا قرارمان باشهداست، قرارمان زنده نگهداشتن یاد شهداست، به امید ادامه دادن راهشان،اگر دلتان بارانی شد برای ما هم دعا کنید
ویرایش
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
امکانات دیگر
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس

زمان شاه بود.داشتیم با هم تو خیابون قدم می زدیم.یه خانم بی حجاب داشت جلومون راه می رفت.فاطمه رفت جلو و بدون هیچ مقدمه ای ازش پرسید:«ببخشید خانم،اسم شما چیه؟»خانم با تعجب جواب داد:«زهرا،چطور مگه؟»فاطمه خندید و گفت:«هم اسمیم»بعد گفت:«میدونی چرا روی ماشین ها چادر می کشن؟»خانم که هاج و واج مونده بود گفت:«لابد چون صاحباشون می خوان سرما و گرما و گردو غبار و اینجوری چیزا به ماشینشون آسیب نزنه.»فاطمه گفت:«آفرین!من و تو هم بنده خدا هستیم و خدا به خاطر علاقه ش به ما،یه پوششی بهمون داده تا با اون از نگاه های نکبت بار بعضیا حفظ بشیم و آسیبی نبینیم.خصوصا اینکه هم نام حضرت فاطمه(س) هم هستیم... بعدها که دوباره اون خانم رو دیدم،محجبه شده بود.»(شهیده فاطمه جعفریان)






      

سفره عقدمان با تمامی سفره ها فرق داشت؛به جای آینه شمعدان تفسیر المیزان را دور تا دور سفره عقدمان چیده بودیم!برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد می ارزید به هزاران شگونی آینه و شمعدان!
برای مراسم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله گفت : وقتی مردم در این حال ندارند چگونه شب عروسیم اینگونه خرجی دهم!!برنج ها را باز کردیم بسته بندی کردیم و به خانواده های نیارمند دادیم وقتی برنج ها را میدادیم فتح الله میگفت:هدیه امام خمینی ست!
شهید فتح الله ژیان پناه






      

 بهش گفتن: چرا هر بار که حال شوهرت خراب میشه می ایستی جلوش و ازش کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو ، شروع می کنه خودش رو می زنه،
آنقدر می زنه تا داغون شه ، آخه توی جنگ موج اون رو گرفته ، دست خودش نیست.
می ایستم که به جای خودش ، من رو بزنه.






      

با بچه های تخریب در حال خنثی کردن میدان مین بودیم که سر و کله ی عراقی ها پیدا شد.ساکت روی زمین دراز کشیدیم و برای اینکه عراقی ها ما رو نبینند شروع به خواندن آیه ای کردیم که قرآن فرموده با خواندنش دشمن شما رو نمی بینه:و جعلنا من بین أیدیهم سداً و....
آیه رو که خواندیم ، عراقی ها تا چند قدمی مان هم آمدند ، اما هیچ یک از ما را ندیدند.حتی یکی از آنان با پوتین روی دست یکی از بچه ها پا گذاشت ، اما باز متوجه حضور ما نشد.آنها بعد از گشت و بازرسی منطقه ، بدون اینکه از حضور ما بویی ببرند ، برگشتند.
نقل از پاسدار شهید محمد رضا قاسمی






      

 قمقمه اش را چپه می کرد توی دهن عراقی ها و می گفت:
مسلمون باید هوای اسیرها رو داشته باشه.
پا شد بره طرف بقیه اسرا، آر پی جی سرش را پَراند.
تشنه بود، قمقمه هم دستش بود.






      

هنوز در گوشمان این دعای زیبایت طنین انداز است که عاشقانه می گفتی:
خدایا! روزی شهادت می خواهم ، که از همه چیز خبری هست ، إلا شهادت
و خدا چه زیبا آرزویت را براورده کرد.آنقدر آسمانی بودی که نائب بر حق امام زمان عج ، امام خامنه ای در وصفت فرمود:
او بارها تا مرز شهادت پیش رفته بود. آرزوی جان باختن در راه خدا در دل او شعله می کشید و او با این شوق و تمنا در کارهای بزرگ پیش قدم می شد
سردار شهید حاج احمد کاظمی






      

مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت:
- دانش آموزی؟
- بله.
- می خواهی از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتاب هایش را ریخت روی میز و گفت: «نخیر! اونجا درسم رو می خونم». بعد هم کارنامه اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.






      

بعضی وقت ها سجده هایش خیلی طولانی می شد؛بهش می گفتیم«چرا این کار رو می کنی؟»
می گفت:«چرا علما می تونن عارفانه نماز بخونن،وما نتونیم؟»

(شهیده مریم فرهانیان)






      

اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....
«شهید ماشاءالله رشیدی »






      

 هوا خیلی سرد بود.صبح زود رفتم نون بگیرم.تا اومدم از خونه برم بیرون
دیدم پسرم توی کوچه خوابیده.بیدارش کردم و گفتم: کی از جبهه برگشتی مادر؟سلام کرد و گفت: نصف شب رسیدم.گفتم: پس چرا در نزدی بیام باز کنم؟گفت: مادر جون ! گفتم نصف شبی خوابیدین.ممکنه با در زدن من هُل کنین.واسه همین دلم نیومد بیدارتون کنم،پشت در خوابیدم که صبح بشه...
راوی: مادر شهید خوانساری






      
<   <<   6   7   8   9      >




+ وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک

+ بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت،‌ حالم بد شد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.

+ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

+ او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی* منبع : منبع : سایت آوینی

+ تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

+ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم.

+ عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.

+ ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین منبع : کتاب زین الدین

+ یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی

+ «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور