آخرین روز سال امام علی (ع) بود به دوستان گفتم امروز آقا به ما عیدی خواهد داد. در زیارت عاشورای آن روز هم متوسل شدیم به منظور عالم، حضرت علی (ع)، همه بچه ها با اشک و گریه، آقا را قسم که این شهیدان به عشق او به شهادت رسیده اند. از امیرالمومنیین (ع) خواستیم تا شهیدی بیابیم رفتیم پای کار، همه از نشاط خاصی برخوردار بودیم مشغول کند وکاو شدیم آن روز اولین شهیدی را که یافتیم با مشخصات و هویت کامل پیدا شد نام کوچک او عشقعلی بود.
بچه های گردان رو برده بودیم آموزش غواصی
نی های غواصی رو برای تنفس توی دهانشون کردند و رفتند زیر آب
ما هم توی قایق بودیم...صدایی به گوشم رسید
خیلی عجیب بود.دقت کردم ببینم از کجاست
سرم رو نزدیک بردم.دیدم از توی نی ها صدای ذکر می آید
بچه ها زیر آب هم ذکر می گفتند ...
دو ماه از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود. یک شب بچه ها خبر آوردند که یک بسیجی اصفهانی در ارتفاعات کانی تکه تکه شده است. بچه ها رفتند و با هر زحمتی بود بدن مطهر شهید را درون کیسه ای گذاشتند و آوردند.
آن چه موجب شگفتی ما شد، وصیت نامه ی این برادر بود که نوشته بود: «خدایا! اگر مرا لایق یافتی، چون مولایم اباعبدالله الحسین (ع) با بدن پاره پاره ببر.»
تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب ، دوتا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره . نشسته بود تا با هم غذارو شروع کنیم .
وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم . تا تو سفره رو جمع میکنی منم ظرفها رو میشورم .
گفتم: خجالتم نده ، شما خسته ای ، تازه از منطقه اومدی . تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده .نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی و خجالت بده که میخواد خانومشو خجالت بده .منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم .
شهید حسن شوکت پور
بهش گفتم: چرا طوری لباس نمی پوشی که در شأن و موقعیت اجتماعیت باشه؟ یه کم بیشتر خرج خودت کن. چرا همش لباسهای ساده و ارزون قیمت می پوشی؟ تو که وضع مالیت خوبه.
گفت: تو بگو چرا باید چیزایی داشته باشم که بقیه حسرتش رو بخورن؟ چرا باید زرق و برق دنیا چشمام رو کور کنه؟ دوست دارم مثل بقیه مردم زندگی کنم...( شهیده اعظم شفاهی)
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردی و تو آب نپریدم، من رو هول بده تو آب!
فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی میتونی برگردی.غواص جواب داد نه، پای حرف امام ایستادم.
فقط می ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه. آخه تو یه حادثه اقوامم رو از دست دادم و الاان هم خواهرم رو سپردم به همسایه ها تا تو عملیات شرکت کنم.
والفجر8 ،اروند رود وحشی ، فرمانده تا داد زد یا زهرا ، غواص قصه ی ما اولین نفری بود که تو آب پرید ! اولین نفری بود که به شهادت رسید!
من و شما چقدر پای حرف امام ایستاده ایم؟
نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام زمان (عج) به دنبال عملیات تفحص می رویم اما فایده نداشت. خیلی جست وجو کردیم پیش خود گفتیم یا امام زمان (عج) یعنی می شود بی نتیجه برگردیم؟ در همین حین 4 یا 5 شاخه گل شقایق را دیدیم که برخلاف شقایق ها، که تک تک می رویند، آنها دسته ای روییده بودند. گفتیم حالا که دستمان خالی است شقایق ها را می چینیم و برای بچه ها می بریم. شقایق ها را کندیم. دیدیم روی پیشانی یک شهید روئیده اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید مهدی منتظر قائم.
اوایل معلم شدنم بود که فهمیدم خیلی کم اشتها شده.یه روز سر سفره نشسته بودیم.چند لقمه خورد و بلند شد که بره مدرسه.منم یه لقمه براش گرفتم و گفتم با خودت ببر.خیلی خوشحال شد و لقمه رو گرفت و رفت.
تا چند روز این کار تکرار شد؛و من هر روز لقمه بهش می دادم تا با خودش ببره.آخر، یه روز ازش پرسیدم: «چرا خودت غذا نمی خوری و همش منتظری من برات لقمه بگیرم؟»با مِنّ و مِن!جواب داد: «آخه هر وقت دست می برم تا برای خودم لقمه بگیرم،قیافه بچه های گرسنه ی کلاس میاد جلوی چشمم و اشتهام کور میشه.منم لقمه های شما رو می برم و می دم به اونا!» (شهیده مهری رزاق طلب)
شروع زندگیمان ساده بود و در عین حال باصفا.نمی شد گفت خانه!دو تا اتاق اجاره کرده بودیم که نه آشپزخانه داشت نه حمام!
کنار یکی از اتاقها یک تو رفتگی بود که حسن برایش دوش گذاشته بود و شده بود حمام!زیر پله هم یک سکوی آجری بود که چراغ سه فیتله خوراک پزیمان را گذاشته بودیم آنجا و شده بود آشپزخانه!بنظر من خیلی قشنگ بود و خیلی هم ساده.
شهید حسن آبشناسان
داشت محوطه رو آب و جارو می کرد.
به زحمت جارو رو ازش گرفتم.
ناراحت شد و گفت : بذار خودم جارو کنم،اینجوری بدی های درونم هم جارو میشن
کار هر روز صبحش بود،کار هر روز یه فرمانده لشگر...
شهید همت
+ وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک
+ بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت، حالم بد شد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.
+ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
+ او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی* منبع : منبع : سایت آوینی
+ تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.
+ زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. میگفت دیگر برنمیگردد سر کار، به آن میوهفروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا میگفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛ پول زیر شیشهی میز گذاشتم،توی دخل دم دست گذاشتم.
+ عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.
+ ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین منبع : کتاب زین الدین
+ یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی
+ «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور