چشم هایش را چسبانده بود به دوربین . زل زده بود تو آتش. از پشت شعله ها عراقی بود که جلو می آمد با کلی پی ام پی و تانک و آر پی جی . رفت بالا ی سر بچه ها و یکی یکی بیدارشان کرد. چند ساعت بیش تر طول نکشید . با کلی اسیر و غنیمت برگشتند. بار اول بود که از نزدیک عراقی می دیدند. شب که شد،سنگر به سنگر سراغ بچه ها رفت. – یه وقت غرور نگیردتون . فکر نکنید جنگ همینه . عراقی ها باز هم می آن. از این به بعد با حواس جمع تر و توکل بیش تر.
شهید ردانی پور
تو اى خواهرم!
حجابت مقدس تر از خون من است.
شما مى توانید با این سنگر مقدس، کمر دشمن اسلام را بشکنید
شهید محمدحسین راستگو
شب دکتر آماده باش داد. حرکت کردیم سمت اهواز . چند کیلومتر قبل از شهر پیاده شدیم. خبر رسید لشکر 92 زمین گیر شده. عراقی ها دارند می رسند اهواز . دکتر رفت شناسایی. وقتی برگشت، گفت «همین جا جلوشان را می گیریم. از این دیگر نباید جلوتر بیایند. » ما ده نفر بودیم، ده تا تانک زدیم و برگشتیم . عراقی ها خیال کرده بودند از دور با خمپاره می زنندشان. تانک ها را گذاشتند و رفتند.
خاطره ای از زندگی شهید مصطفی چمران
هنگام جابه جایی یا رفتن و رسیدن به عملیات و موقع مرخصی رفتن به شهر، به طور دسته جمعی برای به سلامت بازگشتن به جبهه و شرکت مجدد در عملیات همه با هم آیه الکرسی را قرائت می کردند و خود را با پوشش حفاظتی حق تعالی بیمه می نمودند.
خودش رو وقف جنگ و خدمت به اسلام کردم بود.می گفت: طاقت ندارم از صحنه ی جنگ دور باشم.عهد کرده بود تا اوضاع آروم نشده ، به فکر استراحت نباشه
یه روز بچه مون مریض شده بود،بهش گفتم به خاطر این بچه چند روز جبهه نرو
برگشت و گفت:جون این بچه در مقابل جون این همه عزیزانی که دارن می جنگند ، ارزشی نداره...
روایتی از زندگی خلبان شهید علی اکبر شیرودی
توی نقاهت گاه یه دختر کم حرف به اسم مریم بود؛ که چون بعد از تصادف خیلی دیر به بیمارستان رسونده بودنش ، قطع نخاع شده بود. اون اوایل که آوردنش از بس جراحتش شدید بود و عفونت کرده بود ، توی اتاقش بوی خیلی بدی می اومد. به همین خاطر کسی حاضر نبود بره اونجا؛ ولی تهمینه هر شب می رفت بتادین می ریخت روی شکستگی پاش و عفونتش رو پاک می کرد. لباس تمیز تنش می کرد و ملافه سفید رو می کشید رو تختش. توی اون شش ماه که مریم تهران بود ، دیگه اتاقش همیشه بوی گل می داد؛ چون همیشه یه شاخه گل مریم کنار پنجره اش بود.(شهیده تهمینه اردکانی)
مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا.
سکه را بعد عقد بخشیدم اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و صفحه اولش اینطور نوشت:
امیدم به اینست که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر،که همه چیز فنا پذیر است جز این کتاب.
حالا هر چند وقت یکبار که خستگی بر من غلبه میکند،این نوشنه ها را میخوانم و آرام میگیرم.
شهید محمد جهان آرا
می گفتی :آب !می خورد و می گفت : شکر خدا .
میگفتی: غذا !می خورد و میگفت :شکر خدا .
میگفتی :شربت !می خورد و می گفت شکر خدا.
میگفتی ترکش !
می خورد و می گفت (.....!)
تو وصیت نامه اش نوشته بود :این لطف الهی بود که از این بابت ،بارها وبارها خدا را شکر می کنم
با عصبانیت فریاد زدم .
- این بچه رو کی آورده به اینجا ! مرد میانسالی برای وساطت آمد : برش نگردونید . این بچه حالا که اومده ، من خودم ازش مراقبت می کنم .
گفتم : نمیشه پدر جان ، این بچه فردا پدر ومادرش مشکل درست می کنند .اگه این بچه شهید بشه ، مردم بدبین میشن . گفت : پدر این بچه منم !!! خواهش میکنم بذارید بمونه .سیزده سالشه اما به اندازه یه مرد پنجاه ساله قدرت داره !
همیشه به پدر و مادرش می گفت:
آرزو دارم لحظه شهادت سرم از تنم جدا بشه
می گفت: می خوام مثل مولایم امام حسین علیه السلام شهید بشم ...
فروردین 65 به آرزوش رسید...
گلوله ی خمپاره اومد و سرش رو از تنش جدا کرد ...
خاطره ای از زندگی شهید فرامرز عزتی
+ وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک
+ بابایی،اگه پسر خوبی باشی، امشب به دنیا میآی. وگرنه، من همهش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت، حالم بد شد. دکمههای لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایهها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیشتر از من بیتابی میکرد. مصطفی که به دنیا آمد، شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.
+ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»
+ او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی* منبع : منبع : سایت آوینی
+ تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.
+ زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. میگفت دیگر برنمیگردد سر کار، به آن میوهفروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا میگفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛ پول زیر شیشهی میز گذاشتم،توی دخل دم دست گذاشتم.
+ عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.
+ ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین منبع : کتاب زین الدین
+ یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی
+ «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور