سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
وصیتنامه شهدا
وصیت شهدا
لینک دوستان

ویرایش
نویسندگان
آمار و اطلاعات

بازدید امروز : 41
بازدید دیروز : 11
کل بازدید : 79905
تعداد کل یاد داشت ها : 82
آخرین بازدید : 103/9/1    ساعت : 8:33 ع
درباره
فاطمی[866]

اینجا قرارمان باشهداست، قرارمان زنده نگهداشتن یاد شهداست، به امید ادامه دادن راهشان،اگر دلتان بارانی شد برای ما هم دعا کنید
ویرایش
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
امکانات دیگر
کارنامه عملیات ها
جنگ دفاع مقدس

نگذاشت تالار بگیریم،ما هم تمام مجالس را در منزل گرفتیم. خانمها دور تا دور نشسته بودند و طبق رسم داماد باید می آمد کنار عروس می نشست تا هدایای خانواده ها تقدیمشان شود. گفتم:مادرجان!عروسی است همه منتظر هستند چرا نمی آیی؟اگر نیایی فکر میکنند عیبی ایرادی داری!! گفت:نه هر فکری میخواهند بکنند از نظر اسلام درست نیست جایی بروم که این همه خانم آنجا جمع هستند. کنترل نگاه ها در این شرایط سخت است سخت!!!  شهید حسن آقاسی زاده شعرباف






      

از جبهه برگشته بود برای مرخصی. دیر وقت بود که رسید خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کلید در حیاط را داشت ولی در ورودی هال از پشت قفل بود. رفته بود توی زیرزمین و همان جا روی خاک ، توی سرما و بدون پتو خوابیده بود. نمی خواست کسی را بیدار کند. شهید مسعود دارابی منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید






      

همه نوجوانها و بچه ها دور سفره نشسته اند و غذا می خورند. محمدعلی نوجوان سرش را پایین انداخته و لب به غذا نمی زند. _ محمد جان! پس چرا غذا نمی خوری؟ _ چون شما حجاب ندارید و روبروی ما نشسته اید. * شهید محمد علی رجایی* منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی






      

آقا رضا روزانه چقدر پول این سیگار را می دهید؟ خدمت آقای خودم که 10 تومان. می دانی چقدر خانواده های فقیر هستند که محتاج همین 10 تومان هستند؟ منتظر جواب نماند که جوابی نمانده بود. شرم کن و سیگار نخر و پولش رو جای دیگری خرج کن. شرم کرد و سیگار نخرید ... این را خودش می گفت، حرف رجایی برایش دنیایی می ارزید. *شهید محمد علی رجایی* منبع : کتاب « خدا که هست » نوشته مجید تولایی






      

زمان خواندن خطبه عقد مادرم به ایشان گفت:قول میدهد که سیگار هم نکشد!!! خانمش گفت:مجاهد فی سبیل الله که سیگار نمی کشد،سیگار کشیدن دور از شان شماست!!! وقتی رفتیم خانه رفت جیب هایش را گشت؛سیگارهایش را در آورد و له کرد و برد ریخت توی سطل آشغال و گفت:تمام شد دیگر هیچ کس دست من سیگار نمی بیند!! همین هم شد. خانمش می گفت:یکی دو سال از ازدواجمان میگذشت رفتم پیشش گفتم این بچه گوشش درد میکند این سیگار را بگیر یک پک بزن دودش را فوت کن توی گوشش! گفت:نمی تونم قول دادم دیگه سیگار نکشم. گفتم:بچه دارد درد میکشه!گفت:ببر همسایه بکشه تو گوشش فوت کنه دیگه هم به من نگو!!  شهید محمد ابراهیم همت
منبع : به مجنون گفتم رنده بمان،ص202و203






      

بعد خواندن عقد ، امام یک پول مختصری به شان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه ، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز.  شهید حاج حسین خرازی
منبع : کتاب خرازی






      

تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم. وقتی میرفتم کلاس ، زینب رو میسپردم دست مادرم و میرفتم. یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست. شستم خبردار شد که علی به خاطر اینکه زینب رو گذاشتم و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینبو تنها بذاری؟ گفتم: توقع داری دست از کارو زندگی بکشم و این بچه رو حلوا حلوا کنم؟ تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ، با نرمی و لطافت خاصی گفت: رسالت اصلی تو تربیت زینبه . سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد  شهید علی بینا






      

 

       






      

 

 






      

 






      
<      1   2   3   4   5   >>   >




+ وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. *شهید سید احمد پلارک* منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک

+ بابایی،‌اگه پسر خوبی باشی،‌ امشب به دنیا می‌آی. وگرنه،‌ من همه‌ش توی منطقه نگرانم. تا این را گفت،‌ حالم بد شد. دکمه‌های لباسش را یکی در میان بست. مهدی را به یکی از همسایه‌ها سپرد و رفتیم بیمارستان. توی راه بیش‌تر از من بی‌تابی می‌کرد. مصطفی که به دنیا آمد،‌ شبانه از بیمارستان آمدم خانه. دلم نیامد حالا که ابراهیم یک شب خانه است، بیمارستان بمانم. از اتاق آمد بیرون.

+ چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، براى تفریح; تیراندازى مى کرد توى آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین.» جواب داد «به شما چه؟» و با دست هُلش داد. زین الدین که رفت، صادقى آمد و پرسید «چى شده؟» بعد گفت «مى دونى کى رو هُل دادى اخوى؟» دویده بود دنبالش براى عذرخواهى که جوابش را داده بود «مهم نیس. من فقط نهی از منکر کردم. گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته.»

+ او با بیش از 2500 ساعت بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 مورد اصابت گلوله بر هلیکوپترش باز هم سرسختانه جنگید... *شهید علی اکبر شیرودی* منبع : منبع : سایت آوینی

+ تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند.حسن به فرماندشون گفت: همین الان راه می افتی، میری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت: اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

+ زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم.

+ عملیات کربلاى پنج بود. در یک کانال پناه گرفته بودیم و فاصله ما با عراقى ها کم تر از 200 متر بود. *شهید حمید باقرى* بالاى کانال ایستاده بود. صدایش زدیم حمید بیا داخل کانال . این جا امن تر است .ممکن است هدف قرار بگیرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقیقه او آمد پایین و در پشت کانال مشغول نماز شد. در همین حین خمپاره ای کنارش خورد و به شهادت رسید.

+ ظرف های شام، دو تا بشقاب و لیوان بود و یک قابلمه. رفتم سر ظرف شویی. گفت«انتخاب کن. یا تو بشور من آب بکشم، یا من می شورم تو آب بکش.» گفتم «مگه چقدر ظرف هست؟» گفت «هرچی که هس. انتخاب کن.» شهید مهدی زین الدین منبع : کتاب زین الدین

+ یک سنگر با سقف کوتاه داشتیم . لطیفه ما در این سنگر این بود که مواظب باش موقعى که از رکوع بر مى خیزى آخ نگویى که نمازت باطل شود؛ چون آن قدر جا تنگ بود و سقف کوتاه بود به زحمت و با مشقت نماز مى خواندیم و ممکن بود در اثر درد گرفتن کمر هنگام برخاستن بگوییم آخ کمرم منبع : نماز عشق - راوی: علی اکبر قاسمی

+ «اقا مصطفی ! شما فرمان ده ای، نباید بری جلو. خطر داره .» عصبانی شد.اخمهایش را کرد توی هم.بلند شد و رفت. یکی از بچه ها از بالای تپه می آمد پایین . هنوز ریشش در نیامده بود از فرق سر تا نوک پایش خاکی بود.رنگ به صورت نداشت. مصطفی از پایین تپه نگاهش می گرد.خجالت می کشید ، سرش را انداخته بود پایین.میگفت « فرمانده کیه ؟ فرمانده اینه که همه ی جوونی و زندگیش رو برداشته اومده این جا.» شهید مصطفی ردانی پور